یه روز نفس گیر
دامادکیه
شاعرکوچولوی مامانی
وقتی می خوابی
و باز هم سفر به شمال
برای سرگرم کردن گلم
امروز دیگه نمی دونستم چه جوری باها ت بازی کنم بعضی روزا از ته دل می خوام که شمال کنار خانوادم باشم معذرت می خوام که این قدر خود خواهم اما چکار کنم دلم واقعا براشون تنگ شده کلی فکر کردم تا یه دفعه به ذهنم رسید که این بازی رو کنیم بوس بوس بوس فدای دستای کوچولوت بشم ...
نویسنده :
مامان هلیاجون
17:23
از اون روزای هلیا
دیروز ازاون روزای جالبت بو دعشقم از سر صبح شروع کردی به شیرین زبونی صبح با هم رفتیم سوپر مارکت البته قبل از اون بهت گفتم می ریم کیک بخریم فدات شم که با اون همه بستی های رنگا رنگ حتی یک دفعه نگفتی بستنی اخه گلم از بس تو خانومی وقتی اومدیم خونه بهم گفتی مامانی برام ادامس می خری من هم گفتم نه ادامس خوب نیست اما درکمال تعجب سریع بهم جواب دادی خوبه خودم خوردم مامانی بیچاره فقط چند لحظه نگات کردم با ورم نمی شد هلیا داره باهام حرف می زنه تاحالا این قدر سریع و قشنگ جوابم نداده بودی یک ساعت بد خیلی پاهات رو بد فرم گذاشته بودی عزیزم چون...
نویسنده :
مامان هلیاجون
17:07
شب یلدا 1392
مامان فدات شه امسال شب یلدا با شیرین زبونی های تو شیرین تر شده دیشب برای تو عزیز دلم یه شب پراز شادی بود حسابی پسته وتخمه خوردی ومامانی 2روز بود که بهت گفته بود باباجونی هندوانه خریده باچه لذتی هندوانه می خوردی نمیدونم چرا این قدر به شوهر عمه هامون وابسته شدی دیشب از بغلش پایین نمی اومدی ...
نویسنده :
مامان هلیاجون
17:06